سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

Sanie Haie Asheghi دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

1 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نام رمان : ثانیه های عاشقی

2 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نویسنده : گیسوی پاییز کاربر انجمن نودهشتیا

3 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) حجم کتاب (مگابایت) : 1?5 (پی دی اف) – 0?1 (پرنیان) – 0?7 (کتابچه) – 0?1 مگابایت (epub)

11 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub

4 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) تعداد صفحات : 145

14 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) خلاصه داستان :

شاید همه بگویند دیوانه شده ام… ولی مهم نیست… مردم همیشه حرف می زنند… مهم این است که من غرقِ عشقِ تو شدم… دوست داشتن چیز عجیبی نیست… همین که وجودت آرامش بخش وجودم می شود…
همین که با یادت بر لبم لبخند می نشیند… همین که نفس هایت قلبم را به تپش وا می دارد… همین که لحظاتم با بودنت شیرین می شود… دوست داشتن شکل می گیرد…
صدا بزن مرا… مهم نیست به چه نامى… فقط میم مالکیت را آخرش بگذار… می خواهم باور کنم مال تو هستم…

 

5 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)

6 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) پسورد : www.98ia.com

7 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) منبع : wWw.98iA.Com

11 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) با تشکر از گیسوی پاییز عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

pdf دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

jar1 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

jar2 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

epub دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)

 

21 دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :

در خونه رو باز کردم و وارد شدم…..مثل همیشه سوت و کور…..اما پر از آرامش……
با بی حالی کیفم رو انداختم رو کاناپه ی سه نفره ی وسط سالن و رفتم سمت آشپزخونه ….. در یخچال رو باز کردم و شیشه ی آب رو یه سره رفتم بالا …….. به شدت گرسنه بودم …..
یه بسته سوپ آماده از داخل کابینت برداشتم و تو یه قابلمه خالی کردم …… چهارتا لیوان آب هم بهش اضافه کردم و گذاشتمش روی گاز ….. زیرشو که روشن کردم رفتم تا لباسام رو عوض کنم….
اگه مامان می فهمید غذام سوپ آمادست حتماً وادارم می کرد برم بالا غذا بخورم….خدا رو شکر کردم که نیست ببینه…..اگه این شکم گرسنه نبود هیچی نمی خوردم و یه راست شیرجه می رفتم تو تختم و می خوابیدم……ولی حیف که حریف شکمم نمی شدم……
لباسام رو که عوض کردم رفتم سر وقت سوپ….داشت می جوشید…ولی چون به هم نزده بودمش گوله گوله شده بود……یه قاشق برداشتم و شروع کردم به هم زدن تا صاف و یه دست بشه….و قابل خوردن……
وقتی آماده شد ریختمش تو یه ظرف و یه تیکه نون هم گذاشتم کنارش………..رفتم نشستم روی کاناپه که رو به روی تلویزیون بود……هنوز اولین قاشق رو نخورده صدای زنگ تلفن بلند شد……..رفتم سراغ تلفن و نگاهی به شماره انداختم…..مامان بود…..جواب دادم……..
من – سلام مامان…
مامان – سلام مادر….رسیدی؟….خوبی؟
می خواستم بگم خوب اگه نرسیده بودم پس عمه ی نداشتم داره جواب تلفن رو میده؟….ولی به حرمت مادر بودنش چیزی نگفتم….
من – بله رسیدم….نگران نباشین….
مامان – بیا بالا غذا بخور……
من – نه…مرسی….غذا دارم…الانم می خواستم بخورم…..
مامان – دیدم چه بوی خوبی از پایین میاد!!!!….خوب دختر چرا دروغ می گی؟..بیا بالا غذا بخور…می دونم غذا نداری…..
من – به خدا مامان خیلی خستم……نگران نباشین سوپ درست کردم…دارم می خورم….
مامان – خیله خوب….من نمی دونم اینجا جن داره…روح داره…از این نمی دونم آدم خوارا داره که نمیای؟
بعد هم با دلخوری خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت….
نمی دونستم چرا نمی خواستن بفهمن اونجا راحت نیستم؟…شاید هم می دونستن و به روی خودشون نمی آوردن…..هر چی که بود همیشه سر این موضوع بحث داشتیم……البته نه بحث بد……یه بحث تکراری و خسته کننده که هیچ وقت هم به نتیجه نمی رسید….
چیزی نگذشت که صدای زنگ در تو خونه پیچید…..در رو باز کردم……ارشیا بود با یه سینی پر از غذا و میوه تو دستش….سلامی کرد و سینی رو داد دستم…..
ارشیا – بیا بگیر…مامان داد…اگه این دو تا پله رو بیای بالا که من نیام پایین بد نیستا؟
من – آخی….همین دوتا پله برای شما سخت بود؟
ارشیا – نه خیر….سختیش اینه که باید مثل نوکرا برای شما غذا بیارم…
من – من به مامان گفتم غذا دارم….






تاریخ : دوشنبه 93/6/3 | 7:4 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.